سفر به مسکو، شهر شب های نورانی و متروهای زیبا

منتظر تابستان ماندم تا سفرنامه سردترین روزهای زندگیام را در گرمترین ساعات سال بنویسم، به امید اینکه با مرور خاطراتم کمی خنک شوم. در دو سفرنامه قبلی توضیح کاملی دادم از انگیزه سفر خود به کشور یخبندانها. حتما به سراغ این دو سفرنامه از اینجا و اینجا بروید.
خب، بدون معطلی برویم سراغ مسکو. ترجیح میدهم مسکو را با مکانهایی که دیدم تعریف کنم. پس همراه من باشید تا به دل شبهای طولانی و سرد مسکو قدم برداریم.
1.مترو مسکو:
بعد از پیاده شدن از هواپیما، اولین مکان از جاهای دیدنی مسکو که به آن سر زدم، مترو مسکو بود. من تعریف ایستگاههای مترو مسکو را از خیلی قبلتر شنیده بودم و چون میدانستم که حالا حالاها با این وسیله نقلیه در مسکو کار دارم، پس در اولین ایستگاه کارت ترویکا خریدیم.
خب، شاید بپرسید ترویکا چیست؟ جواب ساده است: همان کارت قابل شارژ مترو خودمان است، اما با نقش اسبهای سفید و تیزپا که نامشان در زبان روسی ترویکا است. تقریبا چیزی مانند سمند خودمان.

بعد از خرید کارت من از تیم جدا شدم.به سمت هاستلی که تهیه کرده بودم رفتم. در ایستگاه Aleksandrovsky Sad پیاده شدم و به سمت اولین هاستل در سفر خارجی در کل عمرم رفتم.


من با هر قدم یک تجربه جدید خلق میکردم. وارد هاستل پاسترناک شدم و در اولین برخورد با “واروارا” آشنا شدم و او خیلی گرم و صمیمی با من رفتار کرد و در نهایت احترام قوانین هاستل را گفت و تخت من را نشان داد. حالا فرصت یک استراحت کوتاه بود. من روز آخر هم تقریبا تعداد زیادی از ایستگاه های مترو زیبا را پشت هم بازدید کردم و میتوانم بگویم خیره کننده ترین ایستگاه های متروی دنیا در این شهر پر رمز و راز است.

2.میدان سرخ و اطراف غرق در نورش:
بعد از بیدار شدن، تماسهای از دسترفتهای از علیرضا و منصور روی گوشی دیدم. به آنها زنگ زدم و گفتند که شب به میدان سرخ میروند و من باید راس ساعت ۷:۳۰ آنجا باشم. ساعت ۵ بود و تا آن زمان وقت داشتم تا با دوستی جدید که از طریق کوچسرفینگ با او آشنا شده بودم وقت بگذرانم. با او تماس گرفتم و قرار گذاشتیم که ۵:۳۰ در میدان سرخ همدیگر را ببینیم. تعجب نکنید! هاستل من تنها ده دقیقه پیاده تا میدان سرخ فاصله داشت.
شال و کلاه کردم و البته، نه فقط با یک شال و یک کلاه—چندین لایه لباس پوشیدم چون به سرمای سوزناک مسکو عادت نداشتم.
از هاستل که بیرون آمدم، صحنهای جذاب توجهم را جلب کرد: یک مرسدس بنز GLS سورمهای زیبا، خودرویی که همیشه دوست داشتم از نزدیک ببینم. با شیطنتی خاص از راننده ماشین آدرس میدان سرخ را که خودم میدانستم پرسیدم. او نقشه را دستم گرفت و گفت که خودش هم همان مسیر را میرود و میتواند من را برساند. کاملاً اسکورتشده و شیک به ورودی پشتی میدان سرخ رسیدم و در کنار دیدار دوست کوچسرفینگیام، یک دوست بنزسوار هم پیدا کردم!
این تجربهای ناب بود و با خوشحالی و انرژی، قدم به میدان سرخ گذاشتم تا شب متفاوتی را آغاز کنم.

از زیبایی های بنز فارغ شدم و سر چرخاندم دیدم کلیسای سنت باسیل در حال خود نماییست.وارد میدان شدم. تصور اتفاقاتی که این میدان به خودش دیده. افرادی که در این میدان سخنرانی کردند و الان یا تعریف میشوند و یا نفرین مدام از ذهنم عبور میکرد.

از هواپیما که پیاده شدم، اولین جایی که توجهم را جلب کرد، متروی مسکو بود. از مدتها پیش درباره زیبایی ایستگاههای متروی مسکو شنیده بودم و چون میدانستم روزهای زیادی از این وسیله نقلیه استفاده خواهم کرد، همان ابتدا در ایستگاه کارت ترویکا را خریدم. شاید بپرسید ترویکا چیست؟ ساده بگویم، این کارت، همان کارت متروی قابل شارژ خودمان است؛ اما با نقش اسبهای سفید و تیزپا که در زبان روسی به آنها ترویکا میگویند، چیزی شبیه به سمند خودمان.
اما ماجرای اصلی با میدان سرخ آغاز شد، جایی که حتی در اینجا هم نیازی به معرفی ندارد. بعد از خواب، تماسهای از دست رفتهای از علیرضا و منصور دیدم که قرار گذاشته بودند ساعت ۷:۳۰ شب به میدان سرخ برویم. تا آن موقع فرصت کافی داشتم و تصمیم گرفتم با دوستی که از طریق کوچسرفینگ پیدا کرده بودم، تماسی بگیرم و او را برای ساعت ۵:۳۰ به میدان سرخ دعوت کنم. تعجب نکنید! هاستل من تنها ۱۰ دقیقه تا میدان سرخ فاصله داشت، بنابراین با چندین لایه لباس گرم خود را برای سرمای سوزناک مسکو آماده کردم.
از در هاستل که بیرون آمدم، اولین چیزی که دیدم، منظره جذاب یک بنز GLS سرمهای و زیبا بود؛ ماشینی که همیشه دوست داشتم از نزدیک ببینم. با یک شیطنت خاص از صاحب ماشین مسیر میدان سرخ را پرسیدم (هرچند خودم میدانستم)، و او با لبخندی دوستانه گفت که خودش هم به همان سمت میرود و مرا سوار کرد. اسکورتشده تا ورودی پشتی میدان سرخ رسیدم و یک دوست جدید هم پیدا کردم!
یک طرف مومیایی لنین بود، و طرف دیگر کرملین؛ معماری خاص میدان و تزئینات زیبای کریسمس، بوی پیراشکی و صدای موسیقی روسی، همه و همه باعث شد تا برای لحظاتی از گذر زمان غافل شوم. ناگهان دستی بر شانهام خورد، و دوستی که قرار داشتیم، با لبخند پشت سرم ایستاده بود. او سیمکارتی برایم آورده بود و از همان لحظه من به اینترنت وصل شدم.
برای اینکه از سرما در امان باشیم، به پیشنهاد دوستم به پاساژ GUM رفتیم تا با طعم قهوه گفتوگویی داشته باشیم. در این دیدار، دوستی عمیقی بین ما شکل گرفت و همچنان ادامه دارد؛ هرچند او از پیش از سفر نیز لطفش را به من نشان داده بود، اما دیدار حضوریمان حس رفاقت بیشتری به من داد. دونات و قهوهای خوردیم و درباره زندگی و برنامههایمان صحبت کردیم. قرار شد پس از بازگشت من از مورمانسک، باز هم مسکو را با هم بگردیم.
سپس به دوستانم پیوستم؛ علیرضا، نرگس، منصور و بقیه بچهها هم به میدان سرخ رسیده بودند. منصور با محبت در آن سرما برای همه بستنی خریده بود. پس از خوردن بستنی، دوباره به گشتوگذار در میدان سرخ پرداختیم. یک توصیه دوستانه: اگر در زمانی به این شهرها میروید که تزئینات کریسمسی دارند، فرصت گرفتن عکسهای پرتره را از دست ندهید!
پس از عکسهای بسیار، نوبت به پیادهروی در خیابان آربات رسید؛ خیابانی که شنیده بودم پاتوق هنرمندان و یکی از دیدنیترین خیابانهای مسکو است.

3- خیابان آربات:
پیاده روی در مسکو زیبا بود چون شب های نورانی همیشه برای من جذاب بود. نورپردازی کریسمس و ساختمان های یک دست و نورانی. بعد از نیم ساعت پیاده روی به خیابان آربات رسیدیم.نمیخواهم بد بگویم اما خیابان آربات با تعریف ها و ذهنیت های من کاملا متفاوت بود و من آنچنان که تصورم بود لذت نبردم اما خب مگر میشود دوستان باشند شب باشد و مسکو باشد و احساس منفی به ما چیره شود؟
در همین زمان صدای یک خواننده خیابانی توجه همه ما را جلب کرد و من مقابلش نشستم و از هنر صدایش لذت کافی را بردم. واقعا استعداد موسیقی در این خواننده موج میزد. کمی در این خیابان ماندیم و تصمیم به برگشت به هتل هایمان گرفتیم. چون باید صبح بلند می شدیم و با یک هواپیمای سبز رنگ به سمت مورمانسک حرکت می کردیم.

4- پیش به سوی ودنخا
خب دوباره برگشتم به مسکوی زیبا، دوستان من به سمت ایران حرکت کردن اما من به خاطر دوستانی که پیدا کرده بودم و وقت گذراندن با آنها چند روز اضافه تر در مسکو ماندم.دوستان من عموما شاغل بودن و بنابراین من صبح ها تا پایان ساعت کاری وقت آزاد داشتم تا در مسکو بگردم، خب روز اول را به موزه هوافضا و همچنین پارک کناری آن که نامش ودنخا بود اختصاص دادم. به جرات می توانم بگوییم یکی از زیباترین پارک های مسکو برای گردشگران تور مسکو همین ودنخاست.
نام ایستگاه مترو این پارک VDNKh بود و من خود را به این ایستگاه رساندم و وقتی پیاده شدم توجهم به ایستگاه مونوریل جلب شد که خودش برای من جذابیت داشت. شروع به راه رفتن در محیط این پارک کردم.
معماری خیره کننده دروازه این پارک و از طرفی استفاده از طلایی های بجا در آبنماها و همچنین ستون های این مجموعه واقعا دهن من را با خود درگیر کرد.
از خوش شانسی های من این بود که این مجموعه نیز به خاطر کریسمس تزئینات زیبایی داشت و تونل نور و رقص نورهای عجیب در کنار مجسمه لنین و کاخ زیبای ودنخا همه و همه در چشمانم تصاویر خیره کننده ای خلق کرد که به تعدادی از آن در زیر با عکس ها میپردازم.
5.تجربه تلخ کنسل شدن هواپیما:
ساعت 5 صبح به سمت فرودگاه برای برگشت به ایران حرکت کردم چون ساعت 11 پرواز برگشت داشتم.خوشحال و خرم رسیدم و در حال چک کردن پروازم روی برد فرودگاه بودم که متوجه شدم پروازم نیست و رفتم از اطلاعات پرسیدم که متوجه شدم پروازم بدون اینکه به من اطلاع بدن کنسل شده و به همین زیبایی من حضور در ایران را در قلب روسیه حس کردم.

این یکی از عجیبترین حسها و تجربیات تمامی سفرهایم بود. از کودکی همیشه از گم شدن و غریب بودن در جایی که نمیشناختم، ترس داشتم؛ و حالا این سفر، پس از برآورده شدن آرزوی کودکیام، مرا با همان ترس دیرینه نیز روبهرو کرده بود. در تهران ساعت ۶ صبح بود و باید منتظر میماندم تا ساعت کاری آغاز شود. مشکل اینجا بود که اینترنت سیمکارتم تمام شده بود و با هر تلاشی نتوانستم به اینترنت فرودگاه متصل شوم.
گیج و سردرگم سرم را روی پاهایم گذاشته بودم و به این فکر میکردم که حالا باید چه کنم که ناگهان یک آقای روسی کنارم نشست و پرسید مشکلی پیش آمده؟ جریان را برایش تعریف کردم و او با مهربانی گفت که به اینترنت گوشی من وصل شو و با کشورت تماس بگیر. اول صبح با تماسم، حمید را از خواب بیدار کردم و از او خواستم با پشتیبانی آژانسی که بلیط را از آن خریده بودم تماس بگیرد. او تماس گرفت و شماره واتساپی از آنها گرفت تا بتوانم مستقیم با آنها صحبت کنم. وقتی بالاخره موفق شدم تماس بگیرم، در عین ناباوری گفتند ایرلاین پرواز را کنسل کرده و به ما هم اطلاع نداده است، و کاری از دست ما برنمیآید.
تقریباً از ایرلاین ناامید شده بودم که به حمید گفتم با یکی دو نفر از دوستانم تماس بگیرد. در نهایت با کمک آنها توانستم بلیط جدیدی برای صبح روز بعد به مقصد تهران بگیرم. حالا باید به سراغ قدم بعدی میرفتم: تمدید ویزا برای یک روز اضافه.
بعد از اینکه بلیط هواپیما جدید را گرفتم، انرژی دوبارهای پیدا کردم و با دوستم در مسکو تماس گرفتم تا راهنمایی لازم برای تمدید ویزا را بگیرم. او گفت برای این کار باید به ترمینال E فرودگاه بروم. بعد از جستجوی زیاد برای یافتن این ترمینال، خوشبختانه دوست جدیدی پیدا کردم که از کارکنان فرودگاه بود. او با تمام وجود به من کمک کرد تا بتوانم کارهای اداری مربوط به تمدید ویزا را آغاز کنم و هماهنگیهای لازم را انجام داد. بعد از طی مراحل اداری و پاسخ به سوالات مختلف، بالاخره موفق شدم ویزای خود را برای یک روز تمدید کنم.

دیگر حوالی ساعت 6 بعد از ظهر بود و به خانواده اطلاع دادم که هواپیمای من کنسل شده و فردا برمیگردم. بگذریم که آنها دلشان هزار راه رفت و باور نکردن اما به همه اطمینان دادم که حال من خوبست و جای نگرانی نیست. حالا مانده بودم که باید شب کجا بروم؟ در همین فکر بودم که ناگهان دوست روسی من تماس گرفت و گفت کجایی؟
برایش توضیح دادم شرایط را و گفت من دارم با ماشین دنبالت می آیم به فرهنگ تعارف ایرانی گفتم نمیخواهد و یه کاری میکنم خودم که گفت چرا حرف الکی میزنی و کاری از دستت برنمیاد. دنبالم آمد و رفتیم به خانه اش و مرا پیاده کرد خودش باید کاری را انجام میداد. من کمی خوابیدم دیدم که با همبرگر خوشمزه ای به خانه آمد و حسابی بعد از 12 ساعت بدون غذا بودن دلی از عزا در آوردم.

برای من این اتفاق یکی از مهم ترین تجربه های سفرم بود.دیگر از گم شدن نمی ترسم و باور دارم که شاید دیگر درصد گم شدن یک انسان به سن و سال من در هر جای دنیا با این تکنولوژی امکان ندارد و همچنین متوجه شدم که داشتان دوستان زیاد در سفر علاوه بر اینکه آن سفر را لذت بخش میکند گاهی هم امکان دارد آدم را از تنگنا نجات دهد.

سفر من به روسیه و شمالگان با بازگشت از مسکو به پایان رسید، اما دوست دارم بخشهایی از دلنوشتههای این سفر را با شما در میان بگذارم. زندگی برای هر انسان پر از فراز و نشیبهایی است؛ لحظات سخت و آسان. من همیشه لحظاتی که به آرامش مطلق دست یافتهام و ذهنم فارغ از هر دغدغهای بوده را به یاد میآورم و مرور میکنم.
اکنون که این متن را مینویسم، شبی گرم و تابستانی است و حدود شش ماه از این سفر میگذرد. مرور خاطرات، عکسها و فیلمهای این سفر برایم آرامشبخش است. به نظر من، بهترین زمان برای بازدید از تور روسیه و شمالگان، فصل زمستان است، چون ذات این مکانها در سرمایشان تجلی یافته. به یاد دارم شبی نیمهشب در خیابانهای مورمانسک در حال قدمزدن بودم. شهر در سکوت و خواب زمستانی به سر میبرد و برف آرام و مداوم میبارید. تنها چراغهای معدودی در خانهها روشن بود و سکوتی عمیق در سراسر شهر حکمفرما بود.
در آن لحظه احساس کردم که با تمام کسانی که میشناسم حداقل شش هزار کیلومتر فاصله دارم. من بودم و تنهایی و هیچ کسی آنجا من را نمیشناخت. تا دوستانم برسند، حدود نیم ساعت در آن تنهایی و آرامش مطلق بودم. میتوانم با اطمینان بگویم که آن نیم ساعت، آرامترین لحظههای زندگی من بود. تقریباً به چیز ناراحتکنندهای فکر نمیکردم و تمام وجودم مملو از شوق تجربهی این لحظهها بود. گاهی میخندیدم و گاهی از سر شوق گریه میکردم؛ گریه برای سختیهایی که تا به آن لحظه پشت سر گذاشته بودم و خنده برای لحظههای خوش زندگی. حالا، من در مسیری بودم که به آرزوی کودکیام منتهی شده بود، آرزویی که به دست خودم برآورده شده بود.
شاید در کودکی نمیدانستم که این سفر فقط دیدن شفق قطبی نیست، بلکه به همراه آن احساسات ناب و تجربههای بینظیری را نیز با خود به ارمغان خواهد آورد. همیشه احساسات در زندگی من نقش بزرگی داشتهاند، اما آن شب برای همیشه در ذهن من حک شد. آرامشی که آن شب تجربه کردم، هنوز هم در مسیرهای پرچالش زندگی با یادآوریاش قوت قلب میگیرم. در ابتدا تلاش میکردم آن را برای دیگران توصیف کنم، اما بعدها متوجه شدم که هیچکس نمیتواند این حس را کاملاً درک کند مگر اینکه خودش شبی را در زمستانهای شمالگان سپری کرده باشد.
برای مدتها جرئت نوشتن نداشتم، اما این سفر و یکی از عزیزان نزدیکم این جسارت را در من زنده کردند که سه سفرنامه از این تجربهی زیبا بنویسم. نمیدانم آیا از جاهای دیگر دنیا هم خواهم نوشت یا نه، یا آیا جایی تا این اندازه در نظرم زیبا خواهد بود، اما میدانم نباید در جایی ایستاد؛ دنیا پر از احساسات و تجربههایی است که منتظر من هستند و شاید در آینده چیزی حتی بیشتر از آن آرامش شبانه در مورمانسک برایم به ارمغان بیاورد.
در پایان، به عنوان آخرین یادگار این سفر، دوست دارم عزیزترین عکس آن را با شما به اشتراک بگذارم. این عکس درست در لحظهای گرفته شد که من غرق در آرامش بودم و به شکلی ناگهانی ثبت شد. ممنون میشوم اگر نظرات خود را برای من بنویسید و اگر این سفرنامهها به شما حس خوبی بخشید، با من نیز به اشتراک بگذارید.